کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

هستی مامان و بابا

بدون عنوان

 پسر خوشگل من، روح زندگی مامان، شیرینی عمر مامان هر روز حرکات و کلمات جدید، که خب طبیعیه ولی برای مامان و بابا و اطرافیانی که دوستت دارن مزه دیگه‌ای داره و شور و هیجان خاصی هم داره. خیلی وقت نمی‌کنم خاطراتو بنویسم برای همین خیلی چیزها تو ذهنم نمونده ولی مواردی که الان یادم هست ایناست. یکی دو هفته هست که سعی می‌کنی شلوار و جورابتو خودت بپوشی، در همون حین هم میگی د΄د΄ یعنی بریم بیرون.(البته باید بگم از قبل از  یک سالگی جوراباتو خودت می‌تونستی دربياری و کلاه بافتنی‌ات رو سرت می‌کردی). در بالکن و کمدت رو خودت می‌تونی باز کنی. خیلی هم شیطون شدی. کم مونده مامان زهره دیپورتت کنه از بس که خسته‌ا...
28 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عزیز دردونه مامان، یکی یکدونه مامان، مامانی چی بگم از شیرین زبونیت. وقتی بهم میگی بالا یعنی بغلم کن دیگه نمیتونم منتظرت بذارم. وقتی هم بغلت می کنم بوت می کنم و به بدنم فشارت می دم بزرگترین لذت دنیاست برام. چند روز بود که یک کم آبریزش بینی داشتی مثل خودم فقط همین. من هم بهت بستنی نمی دادم. با اینکه همش می گفتی بغل و منو می بردی نزدیک فریزر و دستگیره اونو می گرفتی و می گفتی مدنی یعنی بستنی. ولی امروز طاقت نیاوردم. عصر تو آشپزخونه بودم و تو هم تو اتاقت. از جلو دیدم کنار رفتی و آروم و بی صدا بودی. دو بار صدات کردم ولی جواب ندادی. اومدم دیدم کتابتو ورق می زنی. وقتی منو دیدی عکس بستنی رو نشونم دادی و گفتی مدنی. قربون عشقت به بستنی و آب و گردش ...
7 ارديبهشت 1392
1